مورچه سیاه

ساخت وبلاگ
امروز تصمیم گرفتم برم کلاس اروبیکخب دختر خاله جان  و دوست جان مرا مسخره کردند که تو چی داری که بخوای لاغر بشی و من هی بهشون میگم بابا شکم آوردم دارم چاق میشم ولی باز مسخرم میکنن که لاغری و نیاز نداری به ای کارا :) خلاصه کلاس شروع شد و منم که جلسه اولم بود و ردیف آخر بودیم و هیچی نمیدیدم جلو و مربی رواز بچه های جلویی تقلید میکردم و حرکت ها رو بصورت خنده داری میرفتم که خودم بعضی جاهاش دیگه زیادی خندم میگرفت که نمیتونم برم و وایمیسادم کنار و همراشون براشون دست میزدم فقط +برای گرفتن مدرک زبان، باید برم کلاس این ترم ولی هی یادم میره و تالا سه جلسه ازش گذشتهدوستام نمیان ظاهرا و من شاید نرم بخاطر دوس مورچه سیاه...
ما را در سایت مورچه سیاه دنبال می کنید

برچسب : اروبیک, نویسنده : faezehha بازدید : 14 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:10

"به اندازه تمام تنهایی ها
از نردبان شب بالا میروم"


ترس از ارتفاع دارم

سختم است این همه تنهایی

این همه تنش

این همه بالایی....

سختم است ..!

پ.ن:متن در این" " از دوست عزیزی کپی شده :)قسمتی از متن و من ادامه دادم یکم

مورچه سیاه...
ما را در سایت مورچه سیاه دنبال می کنید

برچسب : نردبان,های,تارکی, نویسنده : faezehha بازدید : 30 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:10

کاش بعضی از دوستان که آف پیام میذارن، آدرس هم میذاشتن :)

مورچه سیاه...
ما را در سایت مورچه سیاه دنبال می کنید

برچسب : سخنی,کوتاه, نویسنده : faezehha بازدید : 20 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:10

امروز کار خاصی انجام ندادم فقط کلاس رفتم که اونم چون جلسه دوم بود خداروشکر حرکت هارو درست انجام میدم یکمیه حرکته برای آب کردن پهلو یه لحظه خندم گرفت به دوستم گفتم من پهلو ندارم نکنه کلیه هام آب شه چندتا خانم هستن توی کلاس که بچه هاشونم میارن. آخرای کلاس بود و داشتیم شنا میزدیم که چشمم به بچه خانمه افتاد که روی کمرش نشسته بود و داشت برا خودش حال میکرد اینقدر با صدای بلند خندیدم که دوستم هی میگفت فائزه آروم!فائزه آبرومون بردی!فائزه!! یعنی من از خنده نمیتونستم کاری کنم فقط بعد از هرحرکتم قیافه من اینطوری میشدبا بقیه بای بای میکردم یعنی من دارم میرم کلاس برا خوش گذرونی +قراره شنبه بریم استخر(شایدم مورچه سیاه...
ما را در سایت مورچه سیاه دنبال می کنید

برچسب : روزخاصی,نبود, نویسنده : faezehha بازدید : 17 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:10

چهار شنبه صبح رفتیم بانکو من ازاونجایی که آدم نیستم که حقم خورده بشه ،وقتی دیدم بانکداره داره کار آدمای آشنا رو راه میندازه و من اونجا بوقم،عصبی شدم و کلافه رفتم پیشش و با چند جمله گفت بشیننشستم و بعداز سه ساعت کارام رو کرد و گفت باید بری پیش همکارم و همکارش از خودش بداخلاق تر بااون حسابی دعوام شد گفتم:سیستمتون قطعه که اینقدر آروم کار میکنین؟ گفت:هروقت دیدی من دستم زیر چونمه و بیکار نشستم بعد بگو  گفتم:سیستم قطع نباشه ، شما آروم کار میکنین! اینقدر صبوری خوب نیست گفت:مشتری باید صبر داشته باشه گفتم:آره ولی 10دقیقه نه دو ساااعت! ما درگیر دعوا کردن بودیم که یه خانمه گوشی گذاشت در گوش مرد بانکداره مورچه سیاه...
ما را در سایت مورچه سیاه دنبال می کنید

برچسب : دنیا,عجیب,آدم,عجیب, نویسنده : faezehha بازدید : 17 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:10

پنج شنبه شب رفتیم کوه چقدر خوش گذشتدلم برای این جمع های خودمونی دورهمی تنگ شده بود ولی جای بعضیا خالیِ خالی بود چند نفری اونجا منو گذاشتن وسط و باحرفاشون تیربارونم کردن ناراحت شدم خیلی! ولی فقط خندیدم  :) و اونا باز نقد و قضاوت بیجا از من تو که نمیدانی از دل بیچاره ی منهیچ مگو از بهر خودت سخن :) اصن چه سرودم شاید ناراحت شدم ولی خندیدم و با چندجمله ی الکی از خودم دفاع کردم. نمیخوام کسی چیزی بفهمه و مهم نیست قضاوت ها ولی لطفا یاد بگیریم وقتی جای طرف نیستیم،قضاوتش نکنیم! مورچه سیاه...
ما را در سایت مورچه سیاه دنبال می کنید

برچسب : آدمک,های,نشناس, نویسنده : faezehha بازدید : 16 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:10

دارم دور سر خودم میچرخم!

یه بمب ساعتی روی مغزمه که هر بار اخطار میده . نمیتونم درست فکر کنم و دارم کلافه تر میشم و بااین مغر تهی ِ هیچ، دارم میگردم اونقدر گشتم تا حالا که 360 رو هم رد کردم!از خودم به خودم برگشتم و از خودم رد شدم ودارم باز هم رد میشم...

توی اتاقی که مثل ِ یه قفس شده باافکاری فقط برای من که انرژی مثبت زیادی هست و انرژی منفی زیاد

به دیوار نگاه میکنم روحیه میگیرم،چشمم میبندم و حضور هایی رو حس میکنم که هیچوقت دیده نمیشن!

مورچه سیاه...
ما را در سایت مورچه سیاه دنبال می کنید

برچسب : احساس,ناامنی,میکنم,چشم,های,دیده,نشده, نویسنده : faezehha بازدید : 16 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:10

این روزام عین همیشه،به خوبی گذشتن فقط به یه تفاوت که این خوبی،پدر منو بیرون آورد.. این حس های عجیب و غریب و درک نشده !

دلم میخواد بخونم و هر بار،یه چیزی مانعم شده!ولی هدف های من خیلی بزرگ تر از اینن:)

رفتم هیئت عین پارسال و یه جشن بود و الان پشیمون شدم از رفتن:)

دیگه نمیرم جایی که واسم احترام قائل نشن، جای من نیست...:)

+پیش ب سوی مسافرت:)

مورچه سیاه...
ما را در سایت مورچه سیاه دنبال می کنید

برچسب : روز,های, نویسنده : faezehha بازدید : 23 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:10